مادرم زمین

بیا درخت شویم

مادرم زمین

بیا درخت شویم

این وبلاگ با هدف ارائه راهکارهایی برای کاهش آسیب به محیط زیست راه اندازی شده است.

طبقه بندی موضوعی

اینکه کیک زرد و موشک شهاب میسازیم اما دانشگاه یزدمان هنوز به فنآوری پیچیده یک پارچ و شش تا لیوان تمیز نرسیده تا بگذارد جلوی پنج دلباخته محیط زیست تا گلویی تازه کنند وقتی دارند از بحران آب سخن میگویند چندان عجیب نیست!
اینکه حاج خلیفه مان صد سال به شیرینی دل برده و آوازه اش در افلاک پیچیده اما "کانون تفکر آب" مان با آب اسانس حبس شده در بسته تتراپک و تیتاپ له شده در فویل بازیافت ناپذیر از شش فرهیخته دلداده به زیست بوم پذیرایی میکند هم خیلی شگفت آور نیست!
اما اینکه خود این نازنینان چندان درگیر آرمانهای بزرگ و زیبا هستند و با خلوص نیت و پرشور از آنها سخن میگویند که مجال نمی یابند هیچ اشاره‌ای به قبح این زباله سازی کنند و شاید حتی متوجه آن هم نمیشوند از نظر من واقعا عجیب است.
زلفپریشانی را میشناسم که بیعمل نیست و در کنار زدن حرفهای قشنگ کارهای قشنگ هم میکند.
کسی که عمر و سرمایه و امنیتش را گذاشته بر سر زیست بوم و توی دهان هر شیری میرود تا قبیله دلدادگان این سرزمین را قبله شود بلکه نارواییها روا نشود و زشتیها جا خوش نکند بر اریکه قشنگیها!
کسی که گردن گرو می‌گذارد تا تیغ تباهی اگر نمی‌شکند دست کم کند شود!
اما حتی ایشان، بله حتی ایشان هم نات اونلی به پیشنهادهای کوچک یک کوچک بیزباله وقعی ننهاد بات آلسو جلوی چشم بچه(!) از همان بطری و لیوان آب نوشید!
زلفپریشان کارقشنگمان! بدانید و آگاه باشید که آن بطری و لیوان، راه خاکچال و اقیانوس را پیش خواهند گرفت و در صدها سال آوارگی و آسیب به همتایانشان خواهند گفت:
ما را قبله‌ قبیله محیط زیستیها آواره کرد...ما را دست کم نگیرید!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۸
نجمه عزیزی

چند سالیست بوی شیرین فروردین که هوا را مست و گیج میکند دانشگاه یزد برنامه پیاده روی و صبحانه خوری برای پرسنل و خانواده‌ها میگذارد روزهای تعطیل و ما سرخوشان، معمولا پایه‌ایم!
دیروز برای نخستین بار با ادوات بی زبالگی رفتیم، لیوان و قاشق و کاسه!
دقایقی لابلای عطر گلها و درختها قدم زدیم و نفس کشیدیم و دویدیم و نرمش و حتی عموزنجیرباف!
نزدیک وقت صبحانه که شد استرس، خیلی نرم آمد و نشست بر دلم.
ته ذهنم بود که همسرم از یکی از همکارانش نقل قولی کرده بود با این مضمون که: زمین چندین میلیون ساله ما خیلی بلاهای بزرگتر از سر گذرانده و این چند تکه پلاستیک به جاییش برنمی‌خورد!
حالا من با مهارتی که فقط خودم دارم این دیدگاه را تعمیم داده بودم به همه و خود را در چشمشان به غایت افراطی و خودنما و شعارزده میدیدم!
لذا وقتی آخرهای نرمش را وانهادم و رفتم پارکینگ تا ظرفها را بیاورم در هیاتی سرافکنده بودم و در تلاش مذبوحانه برای دیده نشدن!
پسرک به کمکم آمد و درست دم در غذاخوری یکی دو تکه ظرف از دستش افتاد. البته خوشبختانه نشکست اما اخم مرا در مقابل باریتعالی کشید توی هم که:

ای بابا! شما دیگه همکاری کن حضرت حق!


بعد چند نفر متوجه شدند و واکنش مثبت نشان دادند نسبت به اصل کار. ناگهان ملتفت شدم که: آها... که اینطور! هدف این بود که ببینند! چاکرتم رفیق اعلی!

بعد در کمال ناباوری دیدم که همان همکار استدلال کننده (که زمینمون به هیچ جاش نیست و اینا) جلو آمد که: نه! نشد...رفتار درست را باید آشکارا و با سربلندی انجام داد! ظرفها را مخفی نکنید بگذارید همه ببینند! 😮
یک لحظه هنگ کردم و در نهایت رسیدم به همان اصل قدیمی که: آنکه آشکارتر مخالفت میکند در درون جزو موافقترینهاست!
خلاصه اینچنین بود که حس بد، همان دم در تمام و کمال پر کشید و رفت  و به ناگاه سربلند شدم!
وارد غذاخوری که شدم شروع کردم به رصد: تا چشم کار میکرد بسته‌های یک نفره پنیر و کره و مربا و عسل! 😬
گرسنه و دلخور در لبه مرز ناامیدی ایستاده‌بودم که تخم مرغ آب پز و گوجه خیار سلامم کردند! الحمدلله این عزیزان را در چیزی کادوپیچ نکرده‌بودند! فنجانم را هم پر کرده در سینی گذاشتم و رفتم سر میزمان.
همسرم در این مسائل، همراه و تقریبا هم نظر است اما حتی او هم بدش نمیاید که گاهی در مسیر عاشقی سختی بیشتری بکشم و آبدیده شوم لذا با بدجنسی و معصومیت ساختگی برگشت که: عه! من چرا چایی ندارم؟ آخه با سیستمش آشنا نیستم!!
😲 با چشمهای گردشده نگاهش کردم! از آن لحظه‌های قشنگ همسرانه بود که دلت میخواهد گواهینامه بلدوزر داشتی یا مجوز حمل سلاح گرم!

ور دختریزدیم میخواست که برود توی جلد "چقه من گناهم!" و غمگین شود و توضیح بدهد که سیستم چای ریختن توی لیوان سفالی و لیوان زباله‌شو فرقی نداره آخه و بعدش هم بلند شود برای آغاشون چای بریزد! 😪
اما ور آپدیتم دستش را گذاشت سر شانه‌اش و گفت: آروم باش!
لذا به قول همشهریها گوش کری سردادم! با خونسردی و دلبری لبخند ملیحی زدم و برگشتم سمت صبحانه ام...
مرد ستمدیده ام هم بلند شد و به تنهایی برای خودش چای ریخت!!😢😉
---؛---
برای گوجه ها کارد نیاورده بودم و برای اولین بار در عمرم با قاشق افتادم به جان گوجه و خردش کردم! خدا میداند چقدر امکانهای ناشناخته در جهان منتظر کشف شدن هستند!
---
؛---
تا پایان صبحانه تقریبا همه گفتگو حول محیط زیست شکل گرفت.
متوجه شدم خانمی که همقدم پیاده رویم بود با کیسه پارچه ای خرید میکند و خانه شان را با سیستم چرخش آب خاکستری ساخته‌اند؛ دو تا از استادان راجع به بازیافت کامپیوترهای کهنه تبادل نظر کاربردی کردند و حتی ریحانه نه ساله وارد بحث شد و با جدیتی شیرین و تکاندهنده برایم گفت که: هر کیسه نایلونی میتواند تا دویست و شصت موجود زنده را نابود کند! ای جانم! فردا توی مشت شماهاست نازنین! 😙

 

حالا که نگاهش می‌کنم متوجه می‌شوم که تجربه‌ای بودعالی! آنقدر حالم خوب شد که صبحانه بدون طی کردن مسیر طولانی هضم و جذب مستقیم وارد روحم شد!
آنقدر حالم خوب شد که میخواستم بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه!
دورها آوایی بود که مرا میخواند!

فروردین ۹۸

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۰
نجمه عزیزی

شب دوازدهم فروردین است.

اخبار و فیلمهای سیل را میبینم، بغض کرده‌ام. از شیر نر خونخواره ای که نشسته روی سینه‌ی آهو نمیتوانم دلخور باشم که اقتضایش همینست، اما از هرکه و هرچه آهو را به بندکشیده دمپر شیر، دلگیرم دلخورم وحشت زده ام.

عذاب وجدان هم دارم! از ریزریز ذوقی که بابت فردا و باغ و دورهمی توی دلم هست، از ناتوانی برای کمک حتی از خوشحالی عمیقم برای سیراب شدن باغ های تشنه سنیج شرمگینم.

دلم را تکه تکه ، آب و گل میبرد و میکوبد به تیرهای چراغ به دیوارهای خیس...

ایرانم را خمیر شده در خون و گل میبینم و اشک میریزم. میدانم جنون است و بیهوده است این اصرار بر خودآزاری اما هست و اختیارم ربوده...

بالاخره موفق میشوم گوشی لعنتی را پرت کنم کنار...خدایا پناهمان بده با بزرگترین بغلت...و نیمه های شب خوابم میبرد.

روی سطحی ترین لایه خواب در کابوس غوطه ورم...و پاهایم تا صبح، بیقرار و در پرواز ( به اصطلاح یزدی غش میروند!) سحر به کوچکترین اشاره ساعت از جا میپرم... خواهش و سفارشم رسیده انگار و سهمی از بغل بزرگ خدا گرمم کرده است.

ماستم توی ظرف سفال میبد به شکل افتخار آمیزی خوب بسته‌است...با شیر فله ای که در دبه استیل خریده‌ام... سفره دائمی مهمانیم و دبه بزرگ آب! این چند قلم تقدیمی امروز منست به سیزده بدر!

تا بگویم: ما خوبیم مهربانیم با طبیعت... جناب شیر! بیزحمت چنگال از گلوی آهو بردار که چشمش به چشم یار مانند است...
با حبه سیر با پیاز کوچک با مشتی تره و ترخون و با هر مهربان تند و تیزی که در ردیف ادویه پیدا میکنم از کوکو خواهش میکنم که: حول حالنا! و میسپارمش که خورد خورد بپزد و روح بگیرد.
مقصد اول، چشمه تامهر است. به این چشمه کم جان و یواش در این سالها زیاد سرزده ایم و با غم و امید نگاهش کرده‌ایم... امروز اما شور دارد و میخروشد.
صبحانه میخوریم و غرق تماشا میشویم و وجد وجودم را میگیرد...
طبیعتا! شیر نر خونخواره ای؟ یا مام مهربان؟
از شکاف بین دو کوه سرفراز و سرحال و خیس، جان و حیات، یواش یواش جاریست تا تن تامهر... پای کوه حس عمیق سجده در پیشانی و زانوهایم میطپد! سرشارم از عشق و سپاس و احترام...و دست مبارکش را روی سرم حس میکنم.
مقصد اصلی باغ سانیج است که بیست سالیست خوب و بد حال طبیعت را با نبض این باغ سنجیده ایم! بیست سالست که رابطه‌های خوب امتحان پس نداده مان را اینجا در سایه یک نیمروز زندگی قبیله ای به چالش میکشیم.
پدر و مادر که بودند، خیمه ستون داشت و زیر سایه‌اش خوب بودن و خوب ماندن آسان بود! اما دو سه سالیست که خیمه متعلق شده به همه و برافراشته نگه داشتنش دشوار...
علی ایحال با خیمه پیچیده بر سر و دست و پا دوران دشوار گذار از عصر پادشاهی به دموکراسی را طی میکنیم و در این مسلک خامیم خام!
در برنامه‌ریزی، در تقسیم وظایف، در حفظ تعادل بین همکاری و فداکاری و....

اما این روزها برای شخص من چالش فراتری هم هست؛ چطور با فرهنگ زباله‌سازی که جاافتاده و همه مریدش هستند کنار نیایم؟ چطور خودم باشم که شبهه خودنمایی و شعارزدگی و رئیس بازی بر رفتارم وارد نباشد؟
در حوالی بی زبالگی، حذف ظروف یکبار مصرف پیک نیکی و در راس آنها بی معنیترین، آلوده‌ترین و جایگزینپذیرترینش سفره، بدیهی ترین قدم است؛ اما جماعت به قدری از دیدن سفره ام تعجب میکنند که خنده‌ام میگیرد!
یکی میپرسد: پس استخوانهای جوجه را چکار کنیم؟
-وا اسلاما! یعنی ظرف چند سال همه چیز یادمان رفته؟ خب همان کاری که دهها و صدها سال کرده‌ایم جان دل!
دبه آب را هم آورده ام و در کمال حیرت می‌بینم که یکی از سران حزب مخالف😉 دبه بزرگتری آورده و حسابی جان میگیرم؛ اما غفلتا متوجه می‌شوم که چندین بطری آب معدنی، دوش وقت سحر روی اجاق گاز آشپزخانه جوشیده و بخار شده تا هوا را گرم کند😥
ای خدا! چقدر کوچکم! چقدر از این جهان به ستوهم!


اما سریع خودم را جمع‌وجور میکنم: مرغ سحر! ناله سر کرده‌اند به اندازه کافی...فکر چاره کن!
در #حوالی_بیزبالگی اینجور روابط و معاشرتها تمرینهای سنگین و عضله سازی به شمار میرود😴 وقتی در خانه خودت با دو سه نفر مواجهی که تا حدود زیادی تحت تاثیر تو و داده‌های اطلاعاتی تو هستند خیلی چیزها بدیهی و ساده به نظر میرسد؛ اما کافیست پا از لاکت بیرون بگذاری تا بفهمی مبارزه یعنی چه!
بالاخره ظهر با لبخند امیدوار فاتحی همزمان شکست خورده مینشینم سر سفره...و لبخند فاتحیتم میکوشد که یواشکی باشد و حتی المقدور به چشم نیاید!😑
میخوریم و مینوشیم و داد دل میستانیم؛ شوخی و تیکه و تحلیل و تجلیل و ...هم البته به میزان لازم! چندین پرونده را باز و چندتایی را میبندیم و هرجور زورمان میرسد گرامی میداریم فرصت با هم بودن را...
فراتر از ظرفیت یک درونگرای پریشانخاطر و با وجود همه چالشها، از این باهم بودن، جان تازه گرفته‌ام؛ حتی اگر خواب از چشم و سر و دست و پایم بالا رود و حتی اگر اندازه یک گاو خورده باشم( جسارت به جناب گاو نشود منطورم حجم معده مبارکشان و بیخیالیشان موقع بلعیدن بود) ------؛؛؛---------- کلام آخر: به گزارش ما اوضاع فرهنگ عمومی با شیب ملایمی در حال بهبود است! این خط و این نشان!

فروردین 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۱
نجمه عزیزی

دکتر بسکی چند سالست که در بستر احتضار است.
گذرگاه ابدیت است دیگر پیش و دنبال، همه میرویم! اما رفتن کسی مثل دکتر بسکی با آن مایه از نازک روندی، آدم را بد میترساند و غریب میکند.
پاس داشتن حرمت حیات و نیازردن زندگی در منتهاالیه وسع انسانی رسمی است که او با زندگیش با بیماریش با پزشکیش با بهبودش و با تحولات میانسالیش به زیبایی و در عمل رقم زده است.
آدمهایی که کاری را با تمام دلشان سامان میدهند هاله وسیع و پرمایه ای از تأثیر، وجودشان را نورانی میکند. پانزده شانزده سال پیش توی یک روز خیلی معمولی تلویزیون برنامه ای نشان میداد به اسم "حرمت حیات" . پیرمرد با ریش و موهای پشمکی بامزه ایستاده بود و با طنز و جسوری از غلط های آدمیزاد نسبت به بوم و کاشانه اش میگفت. بعد بیل را در زمین فروکرد و پوست هندوانه ای را زیر خاک چال کرد و گفت: بابا! دور نریزید چال کنید!
قبل از آن لحظه‌ هم به زعم خودم محیط زیستی بودم اما آن کلام تیز که غنی شده بود با عمل و خلوص، چنان قلبم را شکافت که از آن لحظه تا کنون تقریبا هیچ پسماند تر و طبیعی ای را راهی ماشین زباله شهرداری نکرده‌ام، یا به دهان حیوان رسانده‌ یا چال کرده ام...
روحت غزلخوان و دست افشان دکتر بسکی! هر سوی حیات که باشی!
جایت سبز، جایت جنگل، جایت باران، جایت بهشت!

آذر 97

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۷
نجمه عزیزی