مادرم زمین

بیا درخت شویم

مادرم زمین

بیا درخت شویم

این وبلاگ با هدف ارائه راهکارهایی برای کاهش آسیب به محیط زیست راه اندازی شده است.

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

گزارش اول از طرح «مهربان با آب و خاک»؛

با حدود پنجاه نفر از آدمهای #مهربان_با_آب_وخاک، ویله شده‌ایم و داریم تلاش می‌کنیم از اجتماع چم و خمهای خشکاندن پسماند تر، راههای آسان، زیبا و دوست‌داشتنی بیابیم. این گروه نه چندان بزرگ اما با کیفیت، بافتی چنان متنوع دارد که مرا به افق روشن پیش رویش بسیار امیدوار می‌کند چرا که تنوع از ویژگیهای یک سیستم پایدار است. پیر و جوان، مهندس و خانه دار و پزشک و معلم و دانشمند و... از همه مهمتر زن و مرد. به راستی که لشکریان زیروویست را پیش از این تا حد قریب به اتفاقی از جماعت خانمها میدیدم اما خرسندم که ویله ما مردان مسئولیت-فهم هم کم ندارد.
همزمان که خوشحال و امیدوارم از شروع این حرکت، گاهی هم خاله وزوزوی درونم سربسرم می‌گذارد که: حالا مثلا که چی؟ خیلی افتخار دارد پسماند میوه را به سرانجامی برسانی که صد سال پیش به سادگی میرسید؟
از شما چه پنهان خاله وزوزو گاهی موفق به دلسردکردنم هم می‌شود.
حالا کشانده امش اینجا زیر نور مهتاب و در حضور شما تا یک بار برای همیشه دهنش را ببندم و حالی اش کنم که:
پروردگار زندگی را کامل آفریده و داده دست ما تا بودن کاملمان را فقط مراقبت کنیم تا تبدیل به "آنچه نیست" نشود. اگر نبودیم و شد، معنای باشکوه زندگی ما می‌شود برگشتن به گذشته!
این پوست هندوانه را خوب نگاه کن! بخشی از وجود ماست که سرنوشت طبیعیش روزگاری نه چندان دور، قرچ قرچ جویده شدن زیر دندان ببعی و صبح فردا در هیآت پشکل برگشتن به آغوش خاک بود. غافل شدیم و سر از خاکچالها درآورد و هماغوش شد با مصنوعات مسموم و صبح فردا شیرابه زهرآلود زایید.
حالا که بیدار شده ایم از ببعیها دوریم پس خشکش میکنیم تا خراب نشود و باز میرسانیمش زیر دندان ببعی تا این بار نه قرچ قرچ بلکه کلچ کلچ جویده شود!
لذا خاله وزوزو! ببند دهانت را و بدان که 
#ما_آینده‌ایم.

 

لینک در اینستاگرام

https://www.instagram.com/p/CAE5vrKnT_-/?utm_source=ig_web_copy_link

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۳
نجمه عزیزی

کسانی که پیام اصلی ویدیوی "مهربان با آب و خاک" را گرفتند روی چشمهای من جای دارند. اما از آن میان، کسانی که عبارت جادویی "راهش چیه" را پرسیدند به مقامات بالاتری نائل میشوند.
جواب عجیب و غریبی هم البته ندارد اما من روش و ابزار خودم را در چهار ویدیوی بالا نشان داده ام. اگر بالکن آفتابگیری ندارید احتمالا یک سبد دیگر هم لازم است و به تابستان پرلهیب یزد که برسیم احتمالا همان یکی هم لازم نیست و سینی کار خودش را میکند.
این بساط را ردیف کنید و (اگر ساکن یزد هستید) به من پیام بدهید تا اسم و آدرستان را در لیست پنجاه داوطلب غیور اول ثبت کنم و ماه بعد برای بردن محصولتان با خانواده خدمت برسیم
😊
 این بساط را ردیف کنید و به دعوای جهانی "کی کیسه زباله را بذاره دم در" در کانون گرم خانواده پایان دهید.
بله میدانم عوضش مسئولیت این بساط است که باز دست خودتان (به عنوان عضو مسئولیت پذیر و دغدغه مند خانواده اعم از زن و مرد) را میبوسد.  اما به شما قول میدهم که کار باصفاتر و تمیزتری است.
این بساط را ردیف کنید و پای خود را از آمار تولیدکنندگان شیرابه بیرون بکشید.
این بساط را ردیف کنید و به مهربانان با آب و خاک بپیوندید.
این بساط را ردیف کنید تا رطوبت پسماندتان ابر بشه بره تو هوا به جای اینکه زهر بشه بره تو زمین!

معرفی ابزار و روند خشک‌کردن ضایعات گیاهی- دکتر حسین آخانی - آپارات

معرفی انگیزه و ابزار خشک‌کردن ضایعات گیاهی- دکتر نجمه مشروطه - آپارات

معرفی روند وابزار خشک‌کردن ضایعات گیاهی- نجمه‌عزیزی-اینستاگرام- @najmehazizi1355

معرفی روند و ابزار خشک کردن ضایعات گیاهی-لیدا یزدان-اینستاگرام-

معرفی روند و ابزار خشک‌کردن ضایعات گیاهی-نسرین حبیبی-آپارات

 



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۱
نجمه عزیزی

 

سیزده مانده بدر پنجره دنیا پر
تا شویم آینه عبرت ابنای بشر
آه از این ریزک تیزک که چه بازی انگیخت
آه از این خانه که شد با دم او زیر و زبر
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد؟
داد بر باد هر آن دل که تهی از باور
قفل غم زد به در معبد و میخانه شهر
تا مگر پاک شود سکر خطاها از سر
تا بفهمیم که قانون چمن له شده است
رفته از دست دل و رفته به یغما دلبر
تا نخواهیم پلنگ از در خلقت برود
از سر انگشت طبیعت مگسی حتی پر
باز در حافظه چوب ببینیم درخت
باز با مرغ هوا نغمه سراییم از سر
سیزده تکه، دلم از غم و تشویش جهان
خاک بر فرق جهانی که نفهمد دیگر
دلت از زحمت ما خون شده و میسوزی
آه از آتش نفرین سکوتت مادر!
سیزده مانده به در تا بدر آییم از خویش
ما خود آن سیزدهیم از همه عالم شده در...

پی نوشت: دلمان در فغان بود. نشستیم و با یاری حافظ و شهریار و سهراب این غزل را سرودیم.
روزی حکایت عصر عجیبترین سیزده فروردین در سال پایانی قرن را برای بازماندگان قبیله خواهیم گفت؛ پای همنشینی رایحه و آینه و چای و دیدار. 

سیزده‌ای که هرچه نبود متفاوت بود و حس و حال غریبی داشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۸
نجمه عزیزی

اجازه بدهید در این فقره کمی با شیخ اجل کل کل کنم!
سعدی جان! جان به جای خود اما قبول کن لباس زیبا نیز از نشانه های آدمیت است! من بر این باورم که آنچه میپوشی تو را بیان میکند؛ با جنس و طرح و رنگ و حتی دوام و همه آنچه که هست؛ از اینرو من از دیرباز وسواس غریبی در باب انتخاب لباس دارم چرا که باید بیان سلیسی از من باشد
 حالا چقدر موفق میشوم؟ در حدود بیست درصد موارد! بقیه را چه میکنم؟ هیچی در موارد معدودی بعد از کمی پوشیدن اهدا میکنم به بی بضاعتها و در سایر موارد هی می پوشم و می پوشم و جلوی آینه پک و پوز در هم میکشم و انگشت برای خودم تکان میدهم که: تا تو باشی آشغال نخری!  از خلال این تجربیات اسفبار بالاخره این تابستان رفتم و خیاطی یاد گرفتم تا به این شکنجه خاموش پایان دهم.
اینکه برای همچو منی بعد بیست سال دست دوزی هرچه درز و دورز ضروری، آموختن کار با چرخ خیاطی چقدر هیجان و شادی داشته و مرا به جهان تازه ای برده بماند برای مجالی دیگر! بروم سراغ این ژاکت صورتیچرک که چهار سالیست آینه دق منست و آشنایان میدانند که حالا حالاها خواهد بود!
آشناها این را هم میدانند که هوای خانه من در فصل سرد کمی فقط کمی از هوای بیرون گرمتر است و برای حفظ حیات، هر جنبنده ای دو سه لایه لباس گرم نیاز دارد!
زین سبب از سر ناچاری و تنبلی سر سیاه زمستون نودوچهار این ژاکت را که ابدا گویای مننبود خریدم و هرسال بهش گفتم: سال دیگه باید بری به درک ای نکبت!


این یکی دو سال، دوران ویژه‌ای در تقویم آگاهی محیط زیستی من به شمار میرود.  آنچه را که سالها مبهم و کلی و تئوری بلد بودم این سالها بر من آشکار و جزئی و عملی رخ نموده است.
در این اثنا دانسته ام که هر حرکت و تصمیم کوچکم چطور میتواند مادرم زمین، این سیاره ملول و محتضر را بلرزاند یا تسکین بدهد و در نتیجه فیتیله مصرف را بیش از پیش و شادتر و سربلندتر و آگاهانه تر از پیش کشیده ام پایین.
دانسته ام که پسماند پارچه و لباس از بدترین انواع پسماند است و این دانستن، بیش از پیش مرا روی لباسهایم حساس کرده است.
لباس صورتیچرک اما کماکان رومخ بود و خیلی احتمال داشت که امسال دیگر ردش کنم برود، تا اینکه...
تا اینکه چند روز پیش جرقه الهام با تکه ای تریکوی بنفش، شعله اجاقم را روشن کرد!
اوریکا اوریکا!  پریدم پشت چرخ و یا علی! آنچه حاصل شد به جرأت میگویم که انعکاس منست و گویای خودم.
درست است که منتش را سر سیاره و قطب جنوب و کوالاهای استرالیا میگذارم اما قبل از همه اینها حال خودم را شست و پهن کرد جلوی آفتاب! حالا لباس را میپوشم و خودم را خود خودم را باور میکنم و آرزو میکنم ما همه ما جانوران دوپا نرسیده به دره سقوط کج کنیم سمت حرمت حیات و زندگی را شادی را دوباره بغل کنیم. (شما بلدید که صورتیچرک با بنفش اینهمه خوبست؟ من تازه بلد شده ام. )
حیف که اسلام دستم را بسته که انطباق حقیقی این لباس با خودم را رونمایی کنم!

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۰
نجمه عزیزی

محتوای این پست در سایت najmeazizi.ir با عنوان بازدید از سایت زباله در یزد بارگذاری شده‌است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۷
نجمه عزیزی

سبز و بنفش، بوته ریحان نفس بکش!

ای حسن یوسف لب ایوان! نفس بکش!

جانم فدای خستگیت، مادرم وطن!

بانوی زخم و حادثه، ایران! نفس بکش!

بله درست است!

این شعر را من سرودم! درست شب بیست و شش اردیبهشت سال نودوشش!

چهل سالگی را رد کرده‌بودم، سن بچه‌هایم دو رقمی شده بود و تا مغز استخوان مادر بودم!

ایران بانو را میفهمیدم، امیدها و اشکهای ریزریزش را داغهای مانده بر دلش را و مصائب بی پایانش را...امیدوار الکی نبودم فقط میخواستم قد یک استراحت، نفس تازه کند و کرد!

بعد هشتادوهشت تلخ و خسته و عبوس شده بودم و هیچ چیزی نمیتوانست خیلی شاد یا غمگینم کند!

با اینحال آنچه از دستاوردهای چهار سال گذشته با چشمهایم میدیدم غیر قابل انکار بود.

درد سرزمین داشتم و سازمان محیط زیست تکیه داده بود به دستهای معصومه ابتکار...بله ماجرای تسخیر سفارت و پسر آمریکا نشین را میدانم اما این را هم میدانم که از میانسالی, مهربانیها کرده بود با طبیعت آنطور که دانسته بودم.

در آن چهار سال، سازمانهای مردم نهاد جان گرفته بودند و مدرسه طبیعت...ما ادریک مدرسه طبیعت آن خانه سبز امید چقدر شعر و شور و زندگی در دلمان کاشته بود!

رمق و جرأت قهقهه نداشتم اما تبسم و زمزمه پنهان بر جانم نشسته بود:

ستون به سقف تو میزنم اگرچه با استخوان خویش

رای سال نودوشش را هم به همین هوا و در رویای ادامه آن بهبودها انداختم توی صندوق اما نشد!

نه فقط در آن حوزه‌ها که بقیه نمی‌گذاشتند بشود که در عرصه‌های بسیار....ما دوستداران یک جرعه آب و هوا و درخت در این دو سال حتی از کلمات و الحان و پوزخندها هم زخم، کم نخوردیم.

حالا قرار است اعلام کنیم که: حواسمان هست که حواستان نیست!

پس حواستان باشد که برای بر صخره کوباندن پیشانی اعتماد مسالمتجوترین آدمهای این سرزمین، بد هزینه خواهید داد.

پتیشن اعلام پس گرفتن اعتمادمان در صفحه محمد درویش را من امضا کردم شما چطور؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۱
نجمه عزیزی

جمعیت زیادی آمده اند بیش از ماههای قبل. آفتاب بیرحمانه میتابد و سطح بیرونیمان را تف میدهد حتی زیر درخت! حتی از آب پودرکن وسط پارک هم کار چندانی ساخته نیست. (اسم شیکش چیه؟ )
اول خانم دکتر پیغمبری با صدایی شفاف و تاثیرگزار از اسرار سلامت میگوید بی ادعا و صمیمی!
بعد با سوت سوت دختری شاد و بی پروا ورجه ورجه میکنیم و ورزش!
بعد راحیل میآید و از آن بالابالاها (به شکل حرص درآری قدبلند و رعناست😀) برایمان رمز خنده را هجی میکند! با تعلیمش نفس میکشیم از بن جان! رخت میانسالی را میکنیم، چل میشویم خل میشویم کودک میشویم به ادا اصول و تکنیکهایش دل میدهیم بلکه سر و تن بشوییم در حوض خنده‌های بی‌دلیل!
از حوض که در میاییم یگانه ام با همه جمع اما دعای زیبا و موزونی که همصدا میخوانیم تیر خلاص را میزند!
بعد خانم دکتر صدایم میزند برای شعر. غزلی از سالیان خیلی دور میخوانم که به حالم بیاید!
باور نمیکنم که اظهار نظر تلفنیم در باره محیط زیست به این سرعت، فصلی گشوده باشد در برنامه!
تا به خودم بیایم اعلام میکند که قرار است در باب طبیعت سخنسرایی کنم! واویلتا!

استرس عدم آمادگی را میپیچم لای هیجان موضوع و شروع میکنم به نطق:
از عشقم به طبیعت میگویم
از مصیبت زباله‌هایی که به جانش میریزیم،
از قدمهایی که هر روز برمیدارم تا سطل زباله‌ام روز به روز کوچکتر شود.
از تفکیک میگویم، از زباله‌آگاهی، از کیسه های نخی توی کیفم و از سنگرهای خرید فله ای که یکی یکی فتح میکنم!
حس میکنم باورم کرده‌اند.
حس میکنم میکروپلاستیکهای رقصان در آب و خاک را حس کرده‌اند.
حس میکنم با آگاهی با خنده با ورزش با ریتم و با دعا قلبهایمان را بر هم گشوده‌ایم.
خانمی پیشم میاید که شغل شما چیست؟ جوابش را میدهم و میفهمم که قلبا و عملا توی مسیر است! میپرسم: و شغل شما؟ میگوید: من کاری نمیکنم خانه دارم!
ای داد بر من! جان خواهر! خانه‌داری هیچکار نکردن نیست!


در چشمهایش اشتیاقی غریب میبینم به حیاتی
پاکیزه تر و محترمتر...گوش میدهم و حیرت میکنم، آنقدر حرمت آب را فهمیده که راه آبی کشیده از سینک به باغچه.
زنده باد! حتما همسر همراهی داری!
پووووف....با آه عمیقی میگوید: ای بابا جان به لب شدم که مانعم نشود و هنوز به سختی درگیر
عقبه های کارم!
در دل یکی میزنم توی سر خودم که معمارم و همسر نسبتا همراهی دارم و باز اینهمه کار نکرده دارم!
شماره رد و بدل میکنیم میگوید: دو رقم آخر شماره ام دوازده است. برای اینکه یادت نره من کسیم که نمره‌ام از بیست رسیده به دوازده!
پناه بر خدا...خانه داری، اینهمه درک، اینهمه احساس مسئولیت، اینهمه کار و اینهمه خودتخریبی!؟
خوب گوش کن!
عقربه از یک شروع میکند و میاید پایین بعد کم کم اوج میگیرد تا دوازده و تو آن دوازدهی!
کف دستهایمان را میکوبیم به هم!

خورشید گدازان بلندترین روز سال بی محابا میتابد!
به این فکر میکنم که مادر بودن و زن بودن، مشق مراقبت بی چشمداشت است!
کاش زندگی میدانست که نوازش دستهای ما حالش را چقدر بهتر میکند و خودبارویمان را بیشتر تشویق میکرد.
نمیداند به درک! خودمان هوای خودمان را داشته باشیم!
هوای خودمان را داشته باشیم دست کم بخاطر خود زندگی!
در دل دستی میکشم به دلجویی بر سر خودم که:
تا همینجا دقیقا تا همینجا هم که آمده‌ای دمت گرم!

***

من به صدای زنانه روح زمین ایمان دارم.
به چشمهای خندان خواهرانم که به رغم سماجت وقیح مرگ، هنوز زندگی میزایند.
به دلهای آگاه زنان سرزمینم که کم کم یاد می‌گیرند تقدس و حرمت شادمانی را.
بدان و بخوان و بخند و برقص آی خواهرم تا خشت خشت و آجر آجر، پایه‌های عمارت جهل و جعل و بیداد و تباهی را سست کنیم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۰
نجمه عزیزی

اینکه کیک زرد و موشک شهاب میسازیم اما دانشگاه یزدمان هنوز به فنآوری پیچیده یک پارچ و شش تا لیوان تمیز نرسیده تا بگذارد جلوی پنج دلباخته محیط زیست تا گلویی تازه کنند وقتی دارند از بحران آب سخن میگویند چندان عجیب نیست!
اینکه حاج خلیفه مان صد سال به شیرینی دل برده و آوازه اش در افلاک پیچیده اما "کانون تفکر آب" مان با آب اسانس حبس شده در بسته تتراپک و تیتاپ له شده در فویل بازیافت ناپذیر از شش فرهیخته دلداده به زیست بوم پذیرایی میکند هم خیلی شگفت آور نیست!
اما اینکه خود این نازنینان چندان درگیر آرمانهای بزرگ و زیبا هستند و با خلوص نیت و پرشور از آنها سخن میگویند که مجال نمی یابند هیچ اشاره‌ای به قبح این زباله سازی کنند و شاید حتی متوجه آن هم نمیشوند از نظر من واقعا عجیب است.
زلفپریشانی را میشناسم که بیعمل نیست و در کنار زدن حرفهای قشنگ کارهای قشنگ هم میکند.
کسی که عمر و سرمایه و امنیتش را گذاشته بر سر زیست بوم و توی دهان هر شیری میرود تا قبیله دلدادگان این سرزمین را قبله شود بلکه نارواییها روا نشود و زشتیها جا خوش نکند بر اریکه قشنگیها!
کسی که گردن گرو می‌گذارد تا تیغ تباهی اگر نمی‌شکند دست کم کند شود!
اما حتی ایشان، بله حتی ایشان هم نات اونلی به پیشنهادهای کوچک یک کوچک بیزباله وقعی ننهاد بات آلسو جلوی چشم بچه(!) از همان بطری و لیوان آب نوشید!
زلفپریشان کارقشنگمان! بدانید و آگاه باشید که آن بطری و لیوان، راه خاکچال و اقیانوس را پیش خواهند گرفت و در صدها سال آوارگی و آسیب به همتایانشان خواهند گفت:
ما را قبله‌ قبیله محیط زیستیها آواره کرد...ما را دست کم نگیرید!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۸
نجمه عزیزی

چند سالیست بوی شیرین فروردین که هوا را مست و گیج میکند دانشگاه یزد برنامه پیاده روی و صبحانه خوری برای پرسنل و خانواده‌ها میگذارد روزهای تعطیل و ما سرخوشان، معمولا پایه‌ایم!
دیروز برای نخستین بار با ادوات بی زبالگی رفتیم، لیوان و قاشق و کاسه!
دقایقی لابلای عطر گلها و درختها قدم زدیم و نفس کشیدیم و دویدیم و نرمش و حتی عموزنجیرباف!
نزدیک وقت صبحانه که شد استرس، خیلی نرم آمد و نشست بر دلم.
ته ذهنم بود که همسرم از یکی از همکارانش نقل قولی کرده بود با این مضمون که: زمین چندین میلیون ساله ما خیلی بلاهای بزرگتر از سر گذرانده و این چند تکه پلاستیک به جاییش برنمی‌خورد!
حالا من با مهارتی که فقط خودم دارم این دیدگاه را تعمیم داده بودم به همه و خود را در چشمشان به غایت افراطی و خودنما و شعارزده میدیدم!
لذا وقتی آخرهای نرمش را وانهادم و رفتم پارکینگ تا ظرفها را بیاورم در هیاتی سرافکنده بودم و در تلاش مذبوحانه برای دیده نشدن!
پسرک به کمکم آمد و درست دم در غذاخوری یکی دو تکه ظرف از دستش افتاد. البته خوشبختانه نشکست اما اخم مرا در مقابل باریتعالی کشید توی هم که:

ای بابا! شما دیگه همکاری کن حضرت حق!


بعد چند نفر متوجه شدند و واکنش مثبت نشان دادند نسبت به اصل کار. ناگهان ملتفت شدم که: آها... که اینطور! هدف این بود که ببینند! چاکرتم رفیق اعلی!

بعد در کمال ناباوری دیدم که همان همکار استدلال کننده (که زمینمون به هیچ جاش نیست و اینا) جلو آمد که: نه! نشد...رفتار درست را باید آشکارا و با سربلندی انجام داد! ظرفها را مخفی نکنید بگذارید همه ببینند! 😮
یک لحظه هنگ کردم و در نهایت رسیدم به همان اصل قدیمی که: آنکه آشکارتر مخالفت میکند در درون جزو موافقترینهاست!
خلاصه اینچنین بود که حس بد، همان دم در تمام و کمال پر کشید و رفت  و به ناگاه سربلند شدم!
وارد غذاخوری که شدم شروع کردم به رصد: تا چشم کار میکرد بسته‌های یک نفره پنیر و کره و مربا و عسل! 😬
گرسنه و دلخور در لبه مرز ناامیدی ایستاده‌بودم که تخم مرغ آب پز و گوجه خیار سلامم کردند! الحمدلله این عزیزان را در چیزی کادوپیچ نکرده‌بودند! فنجانم را هم پر کرده در سینی گذاشتم و رفتم سر میزمان.
همسرم در این مسائل، همراه و تقریبا هم نظر است اما حتی او هم بدش نمیاید که گاهی در مسیر عاشقی سختی بیشتری بکشم و آبدیده شوم لذا با بدجنسی و معصومیت ساختگی برگشت که: عه! من چرا چایی ندارم؟ آخه با سیستمش آشنا نیستم!!
😲 با چشمهای گردشده نگاهش کردم! از آن لحظه‌های قشنگ همسرانه بود که دلت میخواهد گواهینامه بلدوزر داشتی یا مجوز حمل سلاح گرم!

ور دختریزدیم میخواست که برود توی جلد "چقه من گناهم!" و غمگین شود و توضیح بدهد که سیستم چای ریختن توی لیوان سفالی و لیوان زباله‌شو فرقی نداره آخه و بعدش هم بلند شود برای آغاشون چای بریزد! 😪
اما ور آپدیتم دستش را گذاشت سر شانه‌اش و گفت: آروم باش!
لذا به قول همشهریها گوش کری سردادم! با خونسردی و دلبری لبخند ملیحی زدم و برگشتم سمت صبحانه ام...
مرد ستمدیده ام هم بلند شد و به تنهایی برای خودش چای ریخت!!😢😉
---؛---
برای گوجه ها کارد نیاورده بودم و برای اولین بار در عمرم با قاشق افتادم به جان گوجه و خردش کردم! خدا میداند چقدر امکانهای ناشناخته در جهان منتظر کشف شدن هستند!
---
؛---
تا پایان صبحانه تقریبا همه گفتگو حول محیط زیست شکل گرفت.
متوجه شدم خانمی که همقدم پیاده رویم بود با کیسه پارچه ای خرید میکند و خانه شان را با سیستم چرخش آب خاکستری ساخته‌اند؛ دو تا از استادان راجع به بازیافت کامپیوترهای کهنه تبادل نظر کاربردی کردند و حتی ریحانه نه ساله وارد بحث شد و با جدیتی شیرین و تکاندهنده برایم گفت که: هر کیسه نایلونی میتواند تا دویست و شصت موجود زنده را نابود کند! ای جانم! فردا توی مشت شماهاست نازنین! 😙

 

حالا که نگاهش می‌کنم متوجه می‌شوم که تجربه‌ای بودعالی! آنقدر حالم خوب شد که صبحانه بدون طی کردن مسیر طولانی هضم و جذب مستقیم وارد روحم شد!
آنقدر حالم خوب شد که میخواستم بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه!
دورها آوایی بود که مرا میخواند!

فروردین ۹۸

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۰
نجمه عزیزی

شب دوازدهم فروردین است.

اخبار و فیلمهای سیل را میبینم، بغض کرده‌ام. از شیر نر خونخواره ای که نشسته روی سینه‌ی آهو نمیتوانم دلخور باشم که اقتضایش همینست، اما از هرکه و هرچه آهو را به بندکشیده دمپر شیر، دلگیرم دلخورم وحشت زده ام.

عذاب وجدان هم دارم! از ریزریز ذوقی که بابت فردا و باغ و دورهمی توی دلم هست، از ناتوانی برای کمک حتی از خوشحالی عمیقم برای سیراب شدن باغ های تشنه سنیج شرمگینم.

دلم را تکه تکه ، آب و گل میبرد و میکوبد به تیرهای چراغ به دیوارهای خیس...

ایرانم را خمیر شده در خون و گل میبینم و اشک میریزم. میدانم جنون است و بیهوده است این اصرار بر خودآزاری اما هست و اختیارم ربوده...

بالاخره موفق میشوم گوشی لعنتی را پرت کنم کنار...خدایا پناهمان بده با بزرگترین بغلت...و نیمه های شب خوابم میبرد.

روی سطحی ترین لایه خواب در کابوس غوطه ورم...و پاهایم تا صبح، بیقرار و در پرواز ( به اصطلاح یزدی غش میروند!) سحر به کوچکترین اشاره ساعت از جا میپرم... خواهش و سفارشم رسیده انگار و سهمی از بغل بزرگ خدا گرمم کرده است.

ماستم توی ظرف سفال میبد به شکل افتخار آمیزی خوب بسته‌است...با شیر فله ای که در دبه استیل خریده‌ام... سفره دائمی مهمانیم و دبه بزرگ آب! این چند قلم تقدیمی امروز منست به سیزده بدر!

تا بگویم: ما خوبیم مهربانیم با طبیعت... جناب شیر! بیزحمت چنگال از گلوی آهو بردار که چشمش به چشم یار مانند است...
با حبه سیر با پیاز کوچک با مشتی تره و ترخون و با هر مهربان تند و تیزی که در ردیف ادویه پیدا میکنم از کوکو خواهش میکنم که: حول حالنا! و میسپارمش که خورد خورد بپزد و روح بگیرد.
مقصد اول، چشمه تامهر است. به این چشمه کم جان و یواش در این سالها زیاد سرزده ایم و با غم و امید نگاهش کرده‌ایم... امروز اما شور دارد و میخروشد.
صبحانه میخوریم و غرق تماشا میشویم و وجد وجودم را میگیرد...
طبیعتا! شیر نر خونخواره ای؟ یا مام مهربان؟
از شکاف بین دو کوه سرفراز و سرحال و خیس، جان و حیات، یواش یواش جاریست تا تن تامهر... پای کوه حس عمیق سجده در پیشانی و زانوهایم میطپد! سرشارم از عشق و سپاس و احترام...و دست مبارکش را روی سرم حس میکنم.
مقصد اصلی باغ سانیج است که بیست سالیست خوب و بد حال طبیعت را با نبض این باغ سنجیده ایم! بیست سالست که رابطه‌های خوب امتحان پس نداده مان را اینجا در سایه یک نیمروز زندگی قبیله ای به چالش میکشیم.
پدر و مادر که بودند، خیمه ستون داشت و زیر سایه‌اش خوب بودن و خوب ماندن آسان بود! اما دو سه سالیست که خیمه متعلق شده به همه و برافراشته نگه داشتنش دشوار...
علی ایحال با خیمه پیچیده بر سر و دست و پا دوران دشوار گذار از عصر پادشاهی به دموکراسی را طی میکنیم و در این مسلک خامیم خام!
در برنامه‌ریزی، در تقسیم وظایف، در حفظ تعادل بین همکاری و فداکاری و....

اما این روزها برای شخص من چالش فراتری هم هست؛ چطور با فرهنگ زباله‌سازی که جاافتاده و همه مریدش هستند کنار نیایم؟ چطور خودم باشم که شبهه خودنمایی و شعارزدگی و رئیس بازی بر رفتارم وارد نباشد؟
در حوالی بی زبالگی، حذف ظروف یکبار مصرف پیک نیکی و در راس آنها بی معنیترین، آلوده‌ترین و جایگزینپذیرترینش سفره، بدیهی ترین قدم است؛ اما جماعت به قدری از دیدن سفره ام تعجب میکنند که خنده‌ام میگیرد!
یکی میپرسد: پس استخوانهای جوجه را چکار کنیم؟
-وا اسلاما! یعنی ظرف چند سال همه چیز یادمان رفته؟ خب همان کاری که دهها و صدها سال کرده‌ایم جان دل!
دبه آب را هم آورده ام و در کمال حیرت می‌بینم که یکی از سران حزب مخالف😉 دبه بزرگتری آورده و حسابی جان میگیرم؛ اما غفلتا متوجه می‌شوم که چندین بطری آب معدنی، دوش وقت سحر روی اجاق گاز آشپزخانه جوشیده و بخار شده تا هوا را گرم کند😥
ای خدا! چقدر کوچکم! چقدر از این جهان به ستوهم!


اما سریع خودم را جمع‌وجور میکنم: مرغ سحر! ناله سر کرده‌اند به اندازه کافی...فکر چاره کن!
در #حوالی_بیزبالگی اینجور روابط و معاشرتها تمرینهای سنگین و عضله سازی به شمار میرود😴 وقتی در خانه خودت با دو سه نفر مواجهی که تا حدود زیادی تحت تاثیر تو و داده‌های اطلاعاتی تو هستند خیلی چیزها بدیهی و ساده به نظر میرسد؛ اما کافیست پا از لاکت بیرون بگذاری تا بفهمی مبارزه یعنی چه!
بالاخره ظهر با لبخند امیدوار فاتحی همزمان شکست خورده مینشینم سر سفره...و لبخند فاتحیتم میکوشد که یواشکی باشد و حتی المقدور به چشم نیاید!😑
میخوریم و مینوشیم و داد دل میستانیم؛ شوخی و تیکه و تحلیل و تجلیل و ...هم البته به میزان لازم! چندین پرونده را باز و چندتایی را میبندیم و هرجور زورمان میرسد گرامی میداریم فرصت با هم بودن را...
فراتر از ظرفیت یک درونگرای پریشانخاطر و با وجود همه چالشها، از این باهم بودن، جان تازه گرفته‌ام؛ حتی اگر خواب از چشم و سر و دست و پایم بالا رود و حتی اگر اندازه یک گاو خورده باشم( جسارت به جناب گاو نشود منطورم حجم معده مبارکشان و بیخیالیشان موقع بلعیدن بود) ------؛؛؛---------- کلام آخر: به گزارش ما اوضاع فرهنگ عمومی با شیب ملایمی در حال بهبود است! این خط و این نشان!

فروردین 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۱
نجمه عزیزی