قدمزنان در بهار دانشگاه یزد
چند سالیست بوی شیرین فروردین که هوا را مست و گیج میکند دانشگاه یزد برنامه پیاده روی و صبحانه خوری برای پرسنل و خانوادهها میگذارد روزهای تعطیل و ما سرخوشان، معمولا پایهایم!
دیروز برای نخستین بار با ادوات بی زبالگی رفتیم، لیوان و قاشق و کاسه!
دقایقی لابلای عطر گلها و درختها قدم زدیم و نفس کشیدیم و دویدیم و نرمش و حتی عموزنجیرباف!
نزدیک وقت صبحانه که شد استرس، خیلی نرم آمد و نشست بر دلم.
ته ذهنم بود که همسرم از یکی از همکارانش نقل قولی کرده بود با این مضمون که: زمین چندین میلیون ساله ما خیلی بلاهای بزرگتر از سر گذرانده و این چند تکه پلاستیک به جاییش برنمیخورد!
حالا من با مهارتی که فقط خودم دارم این دیدگاه را تعمیم داده بودم به همه و خود را در چشمشان به غایت افراطی و خودنما و شعارزده میدیدم!
لذا وقتی آخرهای نرمش را وانهادم و رفتم پارکینگ تا ظرفها را بیاورم در هیاتی سرافکنده بودم و در تلاش مذبوحانه برای دیده نشدن!
پسرک به کمکم آمد و درست دم در غذاخوری یکی دو تکه ظرف از دستش افتاد. البته خوشبختانه نشکست اما اخم مرا در مقابل باریتعالی کشید توی هم که:
ای بابا! شما دیگه همکاری کن حضرت حق!
بعد چند نفر متوجه شدند و واکنش مثبت نشان دادند نسبت به اصل کار. ناگهان ملتفت شدم که: آها... که اینطور! هدف این بود که ببینند! چاکرتم رفیق اعلی!
بعد در کمال ناباوری دیدم که همان همکار استدلال کننده (که زمینمون به هیچ جاش نیست و اینا) جلو آمد که: نه! نشد...رفتار درست را باید آشکارا و با سربلندی انجام داد! ظرفها را مخفی نکنید بگذارید همه ببینند! 😮
یک لحظه هنگ کردم و در نهایت رسیدم به همان اصل قدیمی که: آنکه آشکارتر مخالفت میکند در درون جزو موافقترینهاست!
خلاصه اینچنین بود که حس بد، همان دم در تمام و کمال پر کشید و رفت و به ناگاه سربلند شدم!
وارد غذاخوری که شدم شروع کردم به رصد: تا چشم کار میکرد بستههای یک نفره پنیر و کره و مربا و عسل! 😬
گرسنه و دلخور در لبه مرز ناامیدی ایستادهبودم که تخم مرغ آب پز و گوجه خیار سلامم کردند! الحمدلله این عزیزان را در چیزی کادوپیچ نکردهبودند! فنجانم را هم پر کرده در سینی گذاشتم و رفتم سر میزمان.
همسرم در این مسائل، همراه و تقریبا هم نظر است اما حتی او هم بدش نمیاید که گاهی در مسیر عاشقی سختی بیشتری بکشم و آبدیده شوم لذا با بدجنسی و معصومیت ساختگی برگشت که: عه! من چرا چایی ندارم؟ آخه با سیستمش آشنا نیستم!!
😲 با چشمهای گردشده نگاهش کردم! از آن لحظههای قشنگ همسرانه بود که دلت میخواهد گواهینامه بلدوزر داشتی یا مجوز حمل سلاح گرم!
ور دختریزدیم میخواست که برود توی جلد "چقه من گناهم!" و غمگین شود و توضیح بدهد که سیستم چای ریختن توی لیوان سفالی و لیوان زبالهشو فرقی نداره آخه و بعدش هم بلند شود برای آغاشون چای بریزد! 😪
اما ور آپدیتم دستش را گذاشت سر شانهاش و گفت: آروم باش!
لذا به قول همشهریها گوش کری سردادم! با خونسردی و دلبری لبخند ملیحی زدم و برگشتم سمت صبحانه ام...
مرد ستمدیده ام هم بلند شد و به تنهایی برای خودش چای ریخت!!😢😉
---؛---
برای گوجه ها کارد نیاورده بودم و برای اولین بار در عمرم با قاشق افتادم به جان گوجه و خردش کردم! خدا میداند چقدر امکانهای ناشناخته در جهان منتظر کشف شدن هستند!
---؛---
تا پایان صبحانه تقریبا همه گفتگو حول محیط زیست شکل گرفت.
متوجه شدم خانمی که همقدم پیاده رویم بود با کیسه پارچه ای خرید میکند و خانه شان را با سیستم چرخش آب خاکستری ساختهاند؛ دو تا از استادان راجع به بازیافت کامپیوترهای کهنه تبادل نظر کاربردی کردند و حتی ریحانه نه ساله وارد بحث شد و با جدیتی شیرین و تکاندهنده برایم گفت که: هر کیسه نایلونی میتواند تا دویست و شصت موجود زنده را نابود کند! ای جانم! فردا توی مشت شماهاست نازنین! 😙
حالا که نگاهش میکنم متوجه میشوم که تجربهای بودعالی! آنقدر حالم خوب شد که صبحانه بدون طی کردن مسیر طولانی هضم و جذب مستقیم وارد روحم شد!
آنقدر حالم خوب شد که میخواستم بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه!
دورها آوایی بود که مرا میخواند!
فروردین ۹۸