شب دوازدهم فروردین است.
اخبار و فیلمهای سیل را میبینم، بغض کردهام. از شیر نر خونخواره ای که نشسته روی سینهی آهو نمیتوانم دلخور باشم که اقتضایش همینست، اما از هرکه و هرچه آهو را به بندکشیده دمپر شیر، دلگیرم دلخورم وحشت زده ام.
عذاب وجدان هم دارم! از ریزریز ذوقی که بابت فردا و باغ و دورهمی توی دلم هست، از ناتوانی برای کمک حتی از خوشحالی عمیقم برای سیراب شدن باغ های تشنه سنیج شرمگینم.
دلم را تکه تکه ، آب و گل میبرد و میکوبد به تیرهای چراغ به دیوارهای خیس...
ایرانم را خمیر شده در خون و گل میبینم و اشک میریزم. میدانم جنون است و بیهوده است این اصرار بر خودآزاری اما هست و اختیارم ربوده...
بالاخره موفق میشوم گوشی لعنتی را پرت کنم کنار...خدایا پناهمان بده با بزرگترین بغلت...و نیمه های شب خوابم میبرد.
روی سطحی ترین لایه خواب در کابوس غوطه ورم...و پاهایم تا صبح، بیقرار و در پرواز ( به اصطلاح یزدی غش میروند!) سحر به کوچکترین اشاره ساعت از جا میپرم... خواهش و سفارشم رسیده انگار و سهمی از بغل بزرگ خدا گرمم کرده است.
ماستم توی ظرف سفال میبد به شکل افتخار آمیزی خوب بستهاست...با شیر فله ای که در دبه استیل خریدهام... سفره دائمی مهمانیم و دبه بزرگ آب! این چند قلم تقدیمی امروز منست به سیزده بدر!
تا بگویم: ما خوبیم مهربانیم با طبیعت... جناب شیر! بیزحمت چنگال از گلوی آهو بردار که چشمش به چشم یار مانند است...
با حبه سیر با پیاز کوچک با مشتی تره و ترخون و با هر مهربان تند و تیزی که در ردیف ادویه پیدا میکنم از کوکو خواهش میکنم که: حول حالنا! و میسپارمش که خورد خورد بپزد و روح بگیرد.
مقصد اول، چشمه تامهر است. به این چشمه کم جان و یواش در این سالها زیاد سرزده ایم و با غم و امید نگاهش کردهایم... امروز اما شور دارد و میخروشد.
صبحانه میخوریم و غرق تماشا میشویم و وجد وجودم را میگیرد...
طبیعتا! شیر نر خونخواره ای؟ یا مام مهربان؟
از شکاف بین دو کوه سرفراز و سرحال و خیس، جان و حیات، یواش یواش جاریست تا تن تامهر... پای کوه حس عمیق سجده در پیشانی و زانوهایم میطپد! سرشارم از عشق و سپاس و احترام...و دست مبارکش را روی سرم حس میکنم.
مقصد اصلی باغ سانیج است که بیست سالیست خوب و بد حال طبیعت را با نبض این باغ سنجیده ایم! بیست سالست که رابطههای خوب امتحان پس نداده مان را اینجا در سایه یک نیمروز زندگی قبیله ای به چالش میکشیم.
پدر و مادر که بودند، خیمه ستون داشت و زیر سایهاش خوب بودن و خوب ماندن آسان بود! اما دو سه سالیست که خیمه متعلق شده به همه و برافراشته نگه داشتنش دشوار...
علی ایحال با خیمه پیچیده بر سر و دست و پا دوران دشوار گذار از عصر پادشاهی به دموکراسی را طی میکنیم و در این مسلک خامیم خام!
در برنامهریزی، در تقسیم وظایف، در حفظ تعادل بین همکاری و فداکاری و....
اما این روزها برای شخص من چالش فراتری هم هست؛ چطور با فرهنگ زبالهسازی که جاافتاده و همه مریدش هستند کنار نیایم؟ چطور خودم باشم که شبهه خودنمایی و شعارزدگی و رئیس بازی بر رفتارم وارد نباشد؟
در حوالی بی زبالگی، حذف ظروف یکبار مصرف پیک نیکی و در راس آنها بی معنیترین، آلودهترین و جایگزینپذیرترینش سفره، بدیهی ترین قدم است؛ اما جماعت به قدری از دیدن سفره ام تعجب میکنند که خندهام میگیرد!
یکی میپرسد: پس استخوانهای جوجه را چکار کنیم؟
-وا اسلاما! یعنی ظرف چند سال همه چیز یادمان رفته؟ خب همان کاری که دهها و صدها سال کردهایم جان دل!
دبه آب را هم آورده ام و در کمال حیرت میبینم که یکی از سران حزب مخالف😉 دبه بزرگتری آورده و حسابی جان میگیرم؛ اما غفلتا متوجه میشوم که چندین بطری آب معدنی، دوش وقت سحر روی اجاق گاز آشپزخانه جوشیده و بخار شده تا هوا را گرم کند😥
ای خدا! چقدر کوچکم! چقدر از این جهان به ستوهم!
اما سریع خودم را جمعوجور میکنم: مرغ سحر! ناله سر کردهاند به اندازه کافی...فکر چاره کن!
در #حوالی_بیزبالگی اینجور روابط و معاشرتها تمرینهای سنگین و عضله سازی به شمار میرود😴 وقتی در خانه خودت با دو سه نفر مواجهی که تا حدود زیادی تحت تاثیر تو و دادههای اطلاعاتی تو هستند خیلی چیزها بدیهی و ساده به نظر میرسد؛ اما کافیست پا از لاکت بیرون بگذاری تا بفهمی مبارزه یعنی چه!
بالاخره ظهر با لبخند امیدوار فاتحی همزمان شکست خورده مینشینم سر سفره...و لبخند فاتحیتم میکوشد که یواشکی باشد و حتی المقدور به چشم نیاید!😑
میخوریم و مینوشیم و داد دل میستانیم؛ شوخی و تیکه و تحلیل و تجلیل و ...هم البته به میزان لازم! چندین پرونده را باز و چندتایی را میبندیم و هرجور زورمان میرسد گرامی میداریم فرصت با هم بودن را...
فراتر از ظرفیت یک درونگرای پریشانخاطر و با وجود همه چالشها، از این باهم بودن، جان تازه گرفتهام؛ حتی اگر خواب از چشم و سر و دست و پایم بالا رود و حتی اگر اندازه یک گاو خورده باشم( جسارت به جناب گاو نشود منطورم حجم معده مبارکشان و بیخیالیشان موقع بلعیدن بود☺) ------؛؛؛---------- کلام آخر: به گزارش ما اوضاع فرهنگ عمومی با شیب ملایمی در حال بهبود است! این خط و این نشان!
فروردین 98