ما زنهای آرمانگرا
جمعیت زیادی آمده اند بیش از ماههای قبل. آفتاب بیرحمانه میتابد و سطح بیرونیمان را تف میدهد حتی زیر درخت! حتی از آب پودرکن وسط پارک هم کار چندانی ساخته نیست. (اسم شیکش چیه؟ )
اول خانم دکتر پیغمبری با صدایی شفاف و تاثیرگزار از اسرار سلامت میگوید بی ادعا و صمیمی!
بعد با سوت سوت دختری شاد و بی پروا ورجه ورجه میکنیم و ورزش!
بعد راحیل میآید و از آن بالابالاها (به شکل حرص درآری قدبلند و رعناست😀) برایمان رمز خنده را هجی میکند! با تعلیمش نفس میکشیم از بن جان! رخت میانسالی را میکنیم، چل میشویم خل میشویم کودک میشویم به ادا اصول و تکنیکهایش دل میدهیم بلکه سر و تن بشوییم در حوض خندههای بیدلیل!
از حوض که در میاییم یگانه ام با همه جمع اما دعای زیبا و موزونی که همصدا میخوانیم تیر خلاص را میزند!
بعد خانم دکتر صدایم میزند برای شعر. غزلی از سالیان خیلی دور میخوانم که به حالم بیاید!
باور نمیکنم که اظهار نظر تلفنیم در باره محیط زیست به این سرعت، فصلی گشوده باشد در برنامه!
تا به خودم بیایم اعلام میکند که قرار است در باب طبیعت سخنسرایی کنم! واویلتا!
استرس عدم آمادگی را میپیچم لای هیجان موضوع و شروع میکنم به نطق:
از عشقم به طبیعت میگویم
از مصیبت زبالههایی که به جانش میریزیم،
از قدمهایی که هر روز برمیدارم تا سطل زبالهام روز به روز کوچکتر شود.
از تفکیک میگویم، از زبالهآگاهی، از کیسه های نخی توی کیفم و از سنگرهای خرید فله ای که یکی یکی فتح میکنم!
حس میکنم باورم کردهاند.
حس میکنم میکروپلاستیکهای رقصان در آب و خاک را حس کردهاند.
حس میکنم با آگاهی با خنده با ورزش با ریتم و با دعا قلبهایمان را بر هم گشودهایم.
خانمی پیشم میاید که شغل شما چیست؟ جوابش را میدهم و میفهمم که قلبا و عملا توی مسیر است! میپرسم: و شغل شما؟ میگوید: من کاری نمیکنم خانه دارم!
ای داد بر من! جان خواهر! خانهداری هیچکار نکردن نیست!
در چشمهایش اشتیاقی غریب میبینم به حیاتی
پاکیزه تر و محترمتر...گوش میدهم و حیرت میکنم، آنقدر حرمت آب را فهمیده که راه آبی کشیده از سینک به باغچه.
زنده باد! حتما همسر همراهی داری!
پووووف....با آه عمیقی میگوید: ای بابا جان به لب شدم که مانعم نشود و هنوز به سختی درگیر
عقبه های کارم!
در دل یکی میزنم توی سر خودم که معمارم و همسر نسبتا همراهی دارم و باز اینهمه کار نکرده دارم!
شماره رد و بدل میکنیم میگوید: دو رقم آخر شماره ام دوازده است. برای اینکه یادت نره من کسیم که نمرهام از بیست رسیده به دوازده!
پناه بر خدا...خانه داری، اینهمه درک، اینهمه احساس مسئولیت، اینهمه کار و اینهمه خودتخریبی!؟
خوب گوش کن!
عقربه از یک شروع میکند و میاید پایین بعد کم کم اوج میگیرد تا دوازده و تو آن دوازدهی!
کف دستهایمان را میکوبیم به هم!
خورشید گدازان بلندترین روز سال بی محابا میتابد!
به این فکر میکنم که مادر بودن و زن بودن، مشق مراقبت بی چشمداشت است!
کاش زندگی میدانست که نوازش دستهای ما حالش را چقدر بهتر میکند و خودبارویمان را بیشتر تشویق میکرد.
نمیداند به درک! خودمان هوای خودمان را داشته باشیم!
هوای خودمان را داشته باشیم دست کم بخاطر خود زندگی!
در دل دستی میکشم به دلجویی بر سر خودم که:
تا همینجا دقیقا تا همینجا هم که آمدهای دمت گرم!
***
من به صدای زنانه روح زمین ایمان دارم.
به چشمهای خندان خواهرانم که به رغم سماجت وقیح مرگ، هنوز زندگی میزایند.
به دلهای آگاه زنان سرزمینم که کم کم یاد میگیرند تقدس و حرمت شادمانی را.
بدان و بخوان و بخند و برقص آی خواهرم تا خشت خشت و آجر آجر، پایههای عمارت جهل و جعل و بیداد و تباهی را سست کنیم.