شعری برای سیزده فروردین ۹۹
سیزده مانده بدر پنجره دنیا پر
تا شویم آینه عبرت ابنای بشر
آه از این ریزک تیزک که چه بازی انگیخت
آه از این خانه که شد با دم او زیر و زبر
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد؟
داد بر باد هر آن دل که تهی از باور
قفل غم زد به در معبد و میخانه شهر
تا مگر پاک شود سکر خطاها از سر
تا بفهمیم که قانون چمن له شده است
رفته از دست دل و رفته به یغما دلبر
تا نخواهیم پلنگ از در خلقت برود
از سر انگشت طبیعت مگسی حتی پر
باز در حافظه چوب ببینیم درخت
باز با مرغ هوا نغمه سراییم از سر
سیزده تکه، دلم از غم و تشویش جهان
خاک بر فرق جهانی که نفهمد دیگر
دلت از زحمت ما خون شده و میسوزی
آه از آتش نفرین سکوتت مادر!
سیزده مانده به در تا بدر آییم از خویش
ما خود آن سیزدهیم از همه عالم شده در...
پی نوشت: دلمان در فغان بود. نشستیم و با یاری حافظ و شهریار و سهراب این غزل را سرودیم.
روزی حکایت عصر عجیبترین سیزده فروردین در سال پایانی قرن را برای بازماندگان قبیله خواهیم گفت؛ پای همنشینی رایحه و آینه و چای و دیدار.
سیزدهای که هرچه نبود متفاوت بود و حس و حال غریبی داشت.